.برای مدتی حلقه محاصره ما تنگ تر شده بود و تنها راه ارتباطاتی ما آسمان بود .برای تردد و تجهیز هلی برد می شدیم .

برای باز کردن راه زمینی در منطقه ریف عملیاتی را طراحی کردیم و با تمام توانی که داشتیم ,به مسلحین زدیم. بچه‌های حزب الله به ما دست داده بودند و کار به حساس ترین زمان خودش رسیده بود .همان موقع یحیی به من گفت: "ابوادهم که سابقه بیماری قلبی داشت, از هوش رفته ,بیا با آتش تهیه منو حمایت کن تا بتونم این رو ببرم عقب ". قبول کردم. وسط جاده نشستم و شروع کردم به تیراندازی, یحیی سریع ماشین را آورد و ابوادهم را سوار کرد .حجم آتش دشمن خیلی سنگین بود ;اما من باید در همان نقطه کار پوشش را انجام می دادم .یک لحظه سلاحم قفل کرد ,هیچ کاری از دستم بر نمی آمد .دور زدن ماشین یحیی را دیدیم, اگر چند ثانیه تعلل می کردم, هر سه مان را درجا می زدند .فقط توانستم به یحیی که مشغول سوار کردن ابوادهم به داخل ماشین بود ,بگویم که سلاحم خراب شده .یحیی سلاح خودش را از روی دوشش برداشت و به سمت من پرتاب کرد .به محض مسلح شدن, دوباره شروع کردم به تیراندازی. حفظ جان یحیی برایم مهم بود .عملیات خیلی خوب پیش رفته بود و ما تا باز شدن راه ,چند قدم فاصله داشتیم ..

 کتاب رفیق مثل رسول 

@ra_sooll


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها