اخری که می خواست برود به خودش الهام شده بود که دیگر بازنمی گردد. نگاه هایش فرق کرده  بود و مدام به من چشم می دوخت

 دلم غوغا بود و مثل همیشه نبودم. یکبار برای شناسایی به سوریه رفته بود و از من خواست به کسی چیزی نگویم☝️، حتی بار آخری هم که به سوریه رفت از من خواست به کسی حرفی درباره رفتنش نزنم و تنها ش خداحافظی کرد. 

دل من اما آشوب بود. خوابی دیدم که در یک شهری هستیم و دشمن ما را محاصره کرده، حمله می کنند و حمید را با خود می برند ، از آنجا که می دانستم برخی خواب های من مثل هشدار است احساس کردم که اتفاقی می افتد. با خودش حرف زدم و خواب را تعریف کردم، گفت می دانم ممکن است هر اتفاقی بیافتد ولی بر من تکلیف است و باید بروم.

شهیدمدافع حرم 

حمید محمدرضایی

سالروزشهادت

@modafeonharem


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها