بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند وبعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره! ابراز محبت های این چنینی و میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی میگفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن! ولی خیلی بدش میآمد از زن و مرد هایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند. میگفت:مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟ اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کن.
شهید محمدحسین محمدخانی
@shahid_satar_owrang
درباره این سایت