بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت: رفتم بیمارستان ملاقات یکی از بچه‌های زینبیون،بعد از دو روز که تو اون سرما رو زمین مونده بود، تونسته بودن برش گردونن. ازش پرسیدم، چی شد؟ تعریف کن. تعریف کرد که: پای راستم تیر خورد, با کش بستمش و دوباره شروع کردم به تیراندازی. پای چپم هم تیر خورد، با چفیه بستمش،دیگه نمیتونستم حرکت کنم ولی همه چنان درگیر بودم باهاشون.نزدیک سه چهارنفرشون رو زدم. دوباره پای راستم تیر خورد. دیگه توان درگیری نداشتم.افتاده بودم رو زمین و قدرت حرکت هم نداشتم. زمین گل بود و نم بارونی میزد.هوا به شدت سرد بود. با چراغ قوه افتاده بودن دنبالم تا پیدام کنن. تو گل و لای افتاده بودم و ت نمیخوردم،یعنی اصلا نمیتونستم ت بخورم. هر آن ممکن بود برسن بالاسرم. ولی پیدام نکردن. . گفت: ازش پرسیدم اصلا ازینکه چطور هنوز بر اثر این همه خونریزی زنده موندی یا چطور اومدن بالاسرت و پیدات نکردن بگذریم، فقط بگو ببینم چطر تونستی اون سرمای وحشتناک رو تک و تنها وسط مسلحین، با اون خونریزی و وضعیت تحمل کنی!!؟ جواب داد: مطمئن بودم, قلبم گرم بود, تنها نبودمدو تا شهید همه اون دو روز کنارم بودن.با من حرف میزدنمن مطمئن بودم. گفت: پرسیدم که کدوم شهدا؟ جواب داد: شهید کربلا و شهید حیدر جنتی

. . . شهید حاج حیدر زینبیون کربلا خلصه

سربازان آخرامانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمدجنتی

@bi_to_be_sar_nemishavadd


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها