تعریف میکرد که: یه شب اومد پیشم آوردمش تو اتاقم ازش خواستم بشینه پشت میز برقا رو خاموش کردم و چراغ مطالعه ام رو روشن. شروع کردم به تغییر زاویه نور روی صورتش بچه ها میگفتن باز این آتلیه اش رو راه انداخت! انگشتم رو گرفتم جلوی صورتش گفتم سرت رو همراه انگشتم ت بده. زاویه رو پیدا کردم یه گوشی ۳۲۵۰ نوکیا داشتم دوربین زیرش رو چرخوندم و کادر رو بستم و میگفت: رفتم کامپیوتری محله مون و از روی عکس یه پرینت سیاه و سفید گرفتم. میگفت. دیگه چیزی نگفت فقط، سرش رو پایین انداخت و شونه هاش ت میخورد بی صدا. بی صدا. آروم و زیر لبی داشت می گفت:

محمود دلم برات تنگ شده رفیق . .

. بیچاره دلش . .

فراقم سخت می آید

ولیکن صبر می باید

که گر بگریزم

از سختی رفیقِ

سُست پیمانم

شهید بیضایی.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها