شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود. خودش برایم تعریف می کرد : اون روزها نمازشب می خوندم و می گفت خدایا! فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا! فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا! فاطمه راضی بشه و .

چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن! سقفم آسمون بود و زیر پام کویر.

به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه؟ کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات  و. من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و. می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم؟ تو کی هستی؟ من قراره تو این دنیا چیکار کنم؟. فاطمه! این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»

بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : نه! تو من رو ساختی»

برشی از کتاب ساقیان حرم 11_خاطرات فرمانده نابغه شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور شلمانی (حسین قمی)

@modafeonharem


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها